*********◄►*********
هوا سرد است اما صبح قشنگی است
شاید عجیب باشد اما من هیچ وقت در هوایی مثل امروز سرد خاکستری و ابری از افسردگی رنج نمیبرم احساس میکنم طبیعت با من هماهنگ است و روحم را بازمیتاباند
از طرف دیگر وقتی خورشید ظاهر میشود بچه ها برای بازی به خیابان میروند
و همه خوشحالند که روز خیلی قشنگی است در آن موقع احساس وحشتناکی دارم
*********◄►*********
وقتی انسان با کسی تنها باشد و هیچ یک هم چیزی نگویند شرایط پرطنش آزاردهنده و غیر قابل تحمل میشود
*********◄►*********
ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد اثر پائولو کوئیلو
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
اندر دیار خنگولستان افرادی بزیستی افزون زه شمار
و میان آنان دخترکی بودی تونی نام کورد تبار
از دیار اورامانات
و نقل باشد که بس رقیق القلب ببودی
چونان که از وی مداوم ریق جاری بشدی زه شدت رقت قلب و خدایش شفا دهد..
گویند ش که بسیار پاستوریزه همی بودی در گفتار و هموژنیزه ببودی در کردار
و حرف بد نزدی
لیک بعد نشست و برخاست با شیخ المریض
گاها الفاظ رکیک بگفتی بنا به نیاز
من یوم من الایام چو بدیدی اهل وادی به چس ناله همی مبتلا بگشتندی
پس سر به گریبان همی بردی من باب حیلت
و مکری بکردی و نگاشتن آغازیدن همی نومودی بر باب عشقولانگی و چس ناله و اهالی بر کتابتش مشتاق و معتاد همی گشتند..چونان که عملیان معتاد گردند بر افیون و تریاک
و بر این ره مدامت بداشتی
تا بدانجا که خنگولیان مسخ بکردی و پس چونان عجوزه ای خونخوار برایشان سیطره ای بیافکندی سخت
و اهل وادی هر صبح تا شباهنگام چشم به دیباچه ی وادی کور بکردند تا مگر سطور کتابتش را بدیدند
پس نشئه بگشتند و انگاه هر چه ان ملعون از انان بخواستی؛به طرفهٌ العینی مهیا بکردند
و خدایش لعنت کناد
زین بین شیخ المریض که بر حکومت خویش بر وادی بیمناک شدی
بخواستی تا وی را زه خنگو بلاک همی نوماید
لیک آن تونی حیلت باز
با ناز و عشوه خرکی بر شیخ رفتار کردی و شیخنا را هم معتاد بکردی و خدایشان لعنت کناد..
نقل است که خویشتن به خنگی همی زدی و سوال بسیار بکردی تا مگر اهل وادی بر وی گمان برند که رقیق القلب باشد
حاشا که بسی قصی القلب بودی و به خون خنگولیان تشنه والله اعلم
^^^^^*^^^^^
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
به خـداحافـظی تـلـــــــــخ تو سوگـند نشـد
کـه تو رفتـی و دلـم ثانیـه ای بـند نشــد
لبــــــــــ تو مــــــیوه ی ممنوعه ولی, لبهـایــــــــم
هرچـــه از طعـم لب سرخ تـــو دل کند نشــــد
با چراغی همه جا گشـتـم و گشـتـم در شهــــــــر
عاقـبـــت هیچکــــــــس هم به تو مانـند نشـــــد
هرکســـــــی در دل من جـــــــای خودش را دارد
جـانـشـــــــین تو در این سـیـنه خـداوند نشـــــد
خـواســـــــتـند از تو بگویند شـبـــــی شاعــــــرها
عـاقـبـت با قـلم شـرم نوشـتـنـد:نشــــــــــــد
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
* فاضل نظری *
میگویند شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد
وقتی که زنگ را زدند بیدار شد، باعجله دو مسأله را که روی تخته سیاه نوشته بود یادداشت کرد
و به خیال اینکه استاد آنها را بعنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز وآن شب برای حل آنها فکر کرد
هیچیک را نتوانست حل کند، اما تمام آن هفته دست از کوشش بر نداشت. سرانجام یکی را حل کرد و به کلاس آورد
استاد به کلی مبهوت شد ، زیرا آنها را بعنوان دونمونه از مسائل غیر قابل حل ریاضی داده بود
اگر این دانشجو این موضوع را میدانست احتمالاً آنرا حل نمیکرد ، ولی چون به خود تلقین نکرده بود که مسأله غیر قابل حل است
بلکه برعکس فکر میکرد باید حتماً آن مسأله را حل کند سرانجام راهی برای حل مسأله یافت
این دانشجو كسي جز آلبرت انيشتين نبود
♦♦---------------♦♦
نتیجه : حل نشدن بیشتر مشکلات زندگی ما ، به افکارخودمون بستگی دارد